امروز یعنی دوشنبه 92.11.7 عجیب دلم هوای سپیده جونو کرد.........
بهش مسیج دادم دلم برات تنگ شده و میخوام ببینمت........
و قرار شد روز 9 بهمن ساعت 10 همو ببینیم......
روز 9 بهمن مثل همه روزای دیگه از ساعت 7 بیدار شدم و تا ساعت 9:15 کلیپ میدیدم و یه سری کارا......
بعدشم کم کم حاضر شدم و رفتم سمت خونه سپیده اینا......
ساعت 9:55 جلو درشون بودم... اس دادم جلو درم بیا.....گفت 5 مین دیگه پایینم.....ولی 10:05 اومد پایین یعنی 10 مین دیگه .....
روبوسی و حرکت به سمت اون پارک طرف خونمون......
هوا سرد که نه ولی گرمم نبود....گاهی اوقات یه بادی میومد که منجمد میشدیم........
از ساعت 10:20 تا 12:10 اینا تو پارک رو صندلی نشستیم و صحبت کردیم......دو تا سگ دیدیم........یه سگ که یه گربه رو دنبال میکرد.......یه درخت که از وسط به دو نصف تقسیم شده بود........
آخراش بهتر بود.....
کلاً از گذشته یاد کردیم.....خیلی از خاطرات قدیمی رو مرور کردیم و آخرشم راجع به این صحبت کردیم که چرا رابطمون.................
تمام این چند ساعت فقط چشاشو نگاه میکردم........
من میگفتم یه لیوان اما سپیده گفت یه کریستال وقتی شکست............آ ه ه ه ه ه ه ه ه ه...........
سپیده :دوست دارم دوباره عین قبل باشیم......
زینب : خب تو دوست داری منم دوست دارم پس..............
اینجوری دیگه........
ساعت 12:10 اینا بود که رفتیم که آماده شیم بریم مترو......
بعدشم رفتیم دم ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس شدیم و رفتیم مترو......دو تا از دوستاش اونجا تو مترو منتظرش بودند... .این مسیر از پارک تا مترو و حتی تا ایستگاه مربوطه هم خوش گذشت.......
اونا یه ایستگاه جلوتر از من پیاده شدن و با هم خداحافظی کردیم.....منم سریع رفتم کارمو انجام دادم و ساعت 2:30 خونه بودم......
خیلی خسته بودم......شب رفتم خونه مادربزرگ اینا.....مهمون داشتن.....پسر عمه مامی و خانومش.....
اینجوری دیگه.......
نظرات شما عزیزان:
|